خورشید مرده بود

و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها قرابت این لفظ کهنه را با لکه ی درشت سیاهی تصویر می نمودند




واقعا از این بلاگ اسکای راضیم. خدا پدر و مادرشو بیامرزه. بلاگفا چه استرسی به آدم میده. آدمو تحقیر میکنه انگار یه جورایی. بعد از شاهکاری که دیروز زدم تقریبا هیچ کاری تا الان انجام ندادم. پیش خودم گفتم بذار برم بکشم عکسشو. بعد گفتم نه اگه اتفاقی بیفته چی؟ اگه اصلا نخاد که دیگه ببینه؟ اگه کلا بخنده به تلاشی که کردم چی؟ مسخره نمیشه؟ باز ولی دلم نیومد و گفتم همین که نشون داده یعنی پس دوس داره. یک کم چهارچوبشو طراحی کردم ولی طرح اصلی رو نزدم.میخواستم با دوده کار کنم ولی گفتم ولش کن. اون همینم قبول نمیکنه ازم چه برسه به دوده و اندازه 40 در 60 و مقوای اشتنباخ و لمینت و ..... دلم گرفته راسیتش. عصر  خوبی نیست. ذهنم مغشوشه. چیزایی که دوسشون دارم نیستن. آدمایی که دوسشون دارم پیشم نیستن. جالبیش اینجاس که پیشم نیستن و دوس دارن که من همون آدم شاد گذشته باشم. نمیشه از روندی که طی میشه برآیند دیگه ای انتظار داشت. خیلی سعی میکنم که به قدر کافی خوب باشم. نرنجونم. اذیت نکنم. ولی این جبر جغرافیایی لعنتی گاهی کار دستم میده. نمیدونستم که ممکنه گاهی همچین حرفایی ازم بربیاد. باید روش کار کنم. روی اون قسمتم که گاهی این شکلی میشه. 


داشتم آهنگ گوش میدادم و اندیشه های شرق دور رو می خوندم که یکهو حسش اومد. همیشه فک میکنم که یک دیواری گذاشتن که گاهی از اونورش صدایی میاد. صدای آدمهایی که به دنیای دیگه ای مهاجرت کردند. برای اونها در پشت این دیوار جهان دیگه ای وجود داره. هروقت اون آهنگ رو می شنوم حس می کنم صدای مرگ زنده میشه. مفهومی که از مایعی بی جان ساخته شده و به پیش میاد و کم کم شکل و هیبت انسانی به خودش میگیره. تصمیم گرفتم آهنگ رو خاموش کنم و بگذارم صدای زنده ها رو فقط بشنوم. صدای آدمهایی که خون در رگ هاشون هست و به روشنی صدای من رو می شنوند. 

زندگی چقدر راحت میشد اگر می شد که به همه ی این ها فکر نکنیم.

پوووووف