اولین شب آرامش


به دلایل عجیبی توی اتوبوس نشستم. شهرک ولیعصر. و چقدر از کنجکاوی های مردمش خوشم میاد. از سرک کشیدن های زیرچشمی خانم های محلشون و از پیرمردی که سعی میکنه تمام آدرسی رو که میخوام کامل برام توضیح بده و مطمئن بشه که گم نمیشم. کوچه های قدیمی و باریک و سوگند ویگن رو که گوش میدم یکدفعه ....

حس میکنم بعد از مدتها آروم شدم. صدای مهربانش توی گوشم می پیچه. 

بر آن سیمای روشن که از چشمان تو افتاده ... 


چقدر ... چقدر دوست دارم این آهنگو ... چقدر دلم میخواد یکی باشه که تمام غروب رو قدم بزنیم و این آهنگو گوش بدیم. یکی که پیش از رفتنم از این شهر بدرقه راهم باشه و بهم امید بده. بهم دلداری بده. بهم نوید روزای بهتر رو بده. روزایی که خوبن و قراره پا به زندگیم بذارن. 


زین پس محزون و خاموشم .... بر دست باد پاییزی نشکفته پرپرم کرد ...


+ میرفتم که امانتی هامو از مریم بگیرم که تازه از گرگان اومده بود و تمام مدتی که در اتوبوس بودم حفره ای عمیق در دلم درست همینجا شکل میگرفت و آسمان تاریک و غم گرفته ی شب، ماه تابناک تنهایش را به من نشان میداد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.