تو شاهدی که من بر روی زمین به دنبال مهربانی گشتم و گشتم و گشتم ..... در هر گوشه ای ..... در نگاه آدمها و پرنده ها .... 

در گرمای جنوب یا در سرمای پایتخت ..... آن محبت وعده داده شده در قلبها را جستجو کردم و سعی کردم آن را به خودشان نشان دهم ....

می پذیرم ...

همانطور که تا به الان پذیرفته بودم

همه چیز یک اشتباه بزرگ بود

می پذیرم که در زمین تو مسائلی از این قبیل جایی ندارد

ایده های زیادی کامل .... مهربانی های زیاد .... دوری های کم ..... بسیار نایابند



 

 

خیلی ناخوشم ....

 

 

+ چرا همه تون نمیذارین برین ترکم کنید؟ خب همه تون برین گمشین .... اصلا من میخوام همه ترکم کنن ... هرکی تو این دنیاست دلم میخواد ترکم کنه .... من اینجوریم ... دوست دارم آدما ترکم کنن .... عمدا این کار و میکنم ... اول انقدر بهشون خوبی میکنم که بعدها حرفی واسه گفتن داشته باشم ... ولم کنین برین پی کارتون 26 ساله با اعصاب و زندگیم بازی کردین .... برررررررید ... اه

من+اندوه


این اواخر تحقیقات زیادی روی موضوعات مربوط به لئوناردو داوینچی داشتم. موضوع پیچیده ای ست. چیزی که بخاطرش تمام وقت و تمرکز و انرژیمو گذاشتم. ارتباط بین حلقه های تکرار و فرمول های دیگری که موضوعات رو ارتباط میده. 

فیلم رو بردم جلو تا رسید به اونجا که ریاریوی خبیث دختر سیاهپوستی رو که دوست داشت میکشه. سیاهی درون ریاریو و پوست سفیدش متضاد با سیاهی پوست زیتا و زیبایی درونش بود. زیتا دست بر خنجر میگذاره و دست ریاریو رو به درون شکمش هل میده. خون بیرون میریزه و بالاخره زندگیش تمام میشه. ریاریو ولی به این فکر میکنه که یکی از زیبایی هایی بی نظیر زندگیش رو به دست خودش کشته و برای اون سوگواری میکنه.

من خبیث نیستم و اونم سیاهپوست نبود. راستش جفتمون خیلی هم سفید بودیم. 

امشب یکهو حس کردم آروم شدم. همه حرفهامو که تو این یازده ماه نتونستم بگم یکدفعه بهش گفته بودم. میدونم اذیتش کردم. زود و تند تند گفتم. هم اون آزار دید و هم من. میدونم. اما واقعا اونشب شوکه شدم. داشتم پیامهای مهربونیمونو میخوندم. اون قدیمی ها که کلی شیرینکاری توش برام میفرستاد تا بخندم. داشتم عکسشو میدیدم که یکدفعه شروع شد بحث ..... همه چیز مثل جرقه های دینامیتی ناگهان شروع شد و آتش گرفت.

شاید هرکس دیگه ای هم جای من بود توی اون شرایط با اون حجم از مهربانی و محبت همین واکنش رو نشون میداد.

قبول دارم کمی زیاده روی شد و از این بابت هم پشیمونم.

الان ولی فک میکنم ....

پرنده ای رو که دوستش داری آزادش کن ... بذار بره ..... اگه هنوز هم تو رو دوست داشته باشه برمیگرده ....

و اگه هم دوست نداشته باشه .....

راه خونه رو برای همیشه ...

فراموش 

م ی ک ن ه 




به روزهای قبل که فکر میکنم. پیامهای مهربان گذشته مان را که رد و بدل میکردیم نگاه میکنم می بینم همه اش خوبی بود. یک دنیای پر از خوبی.

همینش تحملم را کمتر میکند و غمم را بیشتر.

همه شان را دارم هنوز توی گوشی.

به پیاده روی های مهربانمان به سینما رفتن هایمان به لبخندهایمان و به حال های خوبی که پس از آن داشتیم. بیشتر پیامها را بعد از هربار دیدار برای هم ارسال میکردیم.


+یعنی اون به چی داره فکر میکنه؟

یک روز


رفته بودم خیابان های تجریش را متر میکردم. مثل آن روزهای بعد از دی ماه بیخود. یاد رفتنش می افتادم و چیزی قلبم را در خود می فشرد. یادم به تصویر لبخندهایمان می افتاد و بیشتر غمگینم میکرد.

مینا هی میگفت مگر هیچ چیز خوب دیگری در دنیا برای تو نیست؟ گفتم چرا ولی اگه این یکی نباشه میخوام بقیه شم نباشه. 26 سال زندگی کردم حالام که یکی رو پیدا کردم بذارم همینطوری بره؟ 

یک کم که پیاده روی کردم دیدم از زیر این عینک دودی رد اشک هایم میزند بیرون و از کنار چانه ام می چکد.


از خودم بدم آمد. گفتم دیدی چه خطایی کردی؟

بعد نتوانستم جلویش را بگیرم. همینطوری می آمد.

رفتم توی اون حیاط پر از کبوتری که دوست داشتم و اول بار هم آنجا رفته بودیم نشستم به کشیدن نقاشی های گنبد. هی تصاویر تار میشد هی چشمهایم پر میشد. یه نگاه به گوشی و ادامه پیامهام که نمیتوانستم از ریزش بی حدشان جلوگیری کنم انداختم. 

دلم برنمی گشت. نه هرکار میکردم دلم برنمیگشت. انگاری واقعا دوستش داشتم.

+ ولی اگه برنگرده چی؟ اونوقت زندگی بدون اونو چیکار کنم؟ چطور به دنیایی که اون درش نیست لبخند بزنم؟ 

:(