برای خاطرم و خاطرش


عشق از شما موجودی می سازد که تا پیش از این نبوده اید. وقتی باعث می شود کسی را که برای مدتی کوتاه ترکم کرده دوباره به دنیای صمیمیم راه دهم و هرروز آنقدر چشم به راه آمدنش باشم تا عمر تاریخ ماندنم در اینجا تمام شود و نبینمش. وقتی عشق باعث می شود دنیایی را به انگیزه ای که پیش از این نداشتم ببینم.

هیچ فک نمیکردم در دامش بیفتم. هرچند افتاده بودم منتهی فک نمیکردم بیان کنم.بالخره از زیر زبانمان بیرونش کشید. هرچند فردا شبش هم بنای رفتن گذاشت و نفهمیدم چرا.

شاید هم مثل همیشه با خودش به بن بست رسیده است.

با اینکه همچنان تمام وجودم می خواهد به اصفهان برود اما هنوز مجبورم در این خراب شده بمانم.

خیلی مشتاق دیدار دوباره بود و منم منتظر این دیدار بودم که متوججه شدیم دست نمیدهد. گفتم من می آیم. این بار را من می آیم.خوشحال شد. 

خیلی اتفاقی دو شب پیش اضافه کرد که دیگر هیچ چیز را نمی خواهد. گمان بردم چیزی جایی را خوانده است. یکدفعه شروع کردم به ابراز کردن. گریه می کردم و می گفتم. اصلا نمیدانستم دارم چه می گویم. هی گریه کردم هی خاطره ها آمد جلوی چشمم هی صدایش را که نداشتم توی سرم پیچید و انگار تصویرش که داشت دورتر میشد جان میگرفت یکهو وحشت کردم اگر برود چه؟ اگر مرا بگذارد و برود؟ هی گفتم هی گفتم ... هرچه توی دلم بود هرچه عشق داشتم را گفتم و او فهمید. همه چیز را دانست. همه چیز را جلوی چشمهایش دید. بعد آرام شد انگار. من مانده بودم بهت زده. اما من هم آرام شده بودم بالاخره.

فردایش باز خبری نشد.

پس فردایش باز خبری نشد.

صبح روز پانزدهم بیدار شدم. دیدم هیچ خبری نیست. ولی انگار او هم به همین فکر میکرد. که چرا هیچ خبری نیست. این را از آمدن و رفت های بی موقعش می فهمیدم. پیش خودم گفتم بگذار کمی کار را راحت تر کنم. شاید دلش میخواهد و رویش نمی کشد. گفتم اگر دلت میخواهد آدرست را بده من می آیم.

تا آن صبح کذایی ساخته شد. باز هم همان حرفها ... گفتم آخر .... جان شما اینها را قبلا گفته ای و تکذیبش هم کرده ای الان همان سناریو را بازی نکن عزیزمن. گوش نکرد و ادامه داد. مثل چی ادامه میداد. پرقدرت. کوتاه هم نمی آید. میگفت من مال کسی دیگر هستم و لاغیر. میدانستم دروغ میگوید ته دلم منتهی نمیدانستم اینهمه خشمش را از کجا آورده. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه هم قفل کرده بودم وقتی هم قفل میکنم نمیدانم چه بگویم و مدام یکسری جملات را تکرار می کنم.....

پاک گیج شده بودم

گفتم نرو ... گوش نمیداد .... اصلا سردرنمیآوردم.... پیش خودم گفتم شاید باز هم از جای دیگری ناراحت است. 

+حالام که هم بلاک کرده هم از دسترس خارج است و هم اصلا به هیچ حرفی گوش نمی دهد. من چه کاره ام الان این وسط؟

++ من فقط و فقط دلتنگت شده ام. دلتنگی ام هم درمان ندارد. میدانم که تو هم دلت تنگ میشود ولی سرتق بازی درمی آوری. داری تلافی میکنی. تلافی لجبازی های مرا درمی آوری. حالا که ما آمدیم و نشستیم سرجایمان چرا؟

+++غمم زیاد شده است. مینا میگوید تقصیر خودت است. میگویم نمیتوانم فراموشش کنم. دوستش دارم. میفهمی؟ نمیتوانم کس دیگری را جایگزینش کنم. این مساله را چطور باید حالی کنم به اینها؟




خورشید مرده بود

و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها قرابت این لفظ کهنه را با لکه ی درشت سیاهی تصویر می نمودند




واقعا از این بلاگ اسکای راضیم. خدا پدر و مادرشو بیامرزه. بلاگفا چه استرسی به آدم میده. آدمو تحقیر میکنه انگار یه جورایی. بعد از شاهکاری که دیروز زدم تقریبا هیچ کاری تا الان انجام ندادم. پیش خودم گفتم بذار برم بکشم عکسشو. بعد گفتم نه اگه اتفاقی بیفته چی؟ اگه اصلا نخاد که دیگه ببینه؟ اگه کلا بخنده به تلاشی که کردم چی؟ مسخره نمیشه؟ باز ولی دلم نیومد و گفتم همین که نشون داده یعنی پس دوس داره. یک کم چهارچوبشو طراحی کردم ولی طرح اصلی رو نزدم.میخواستم با دوده کار کنم ولی گفتم ولش کن. اون همینم قبول نمیکنه ازم چه برسه به دوده و اندازه 40 در 60 و مقوای اشتنباخ و لمینت و ..... دلم گرفته راسیتش. عصر  خوبی نیست. ذهنم مغشوشه. چیزایی که دوسشون دارم نیستن. آدمایی که دوسشون دارم پیشم نیستن. جالبیش اینجاس که پیشم نیستن و دوس دارن که من همون آدم شاد گذشته باشم. نمیشه از روندی که طی میشه برآیند دیگه ای انتظار داشت. خیلی سعی میکنم که به قدر کافی خوب باشم. نرنجونم. اذیت نکنم. ولی این جبر جغرافیایی لعنتی گاهی کار دستم میده. نمیدونستم که ممکنه گاهی همچین حرفایی ازم بربیاد. باید روش کار کنم. روی اون قسمتم که گاهی این شکلی میشه. 


داشتم آهنگ گوش میدادم و اندیشه های شرق دور رو می خوندم که یکهو حسش اومد. همیشه فک میکنم که یک دیواری گذاشتن که گاهی از اونورش صدایی میاد. صدای آدمهایی که به دنیای دیگه ای مهاجرت کردند. برای اونها در پشت این دیوار جهان دیگه ای وجود داره. هروقت اون آهنگ رو می شنوم حس می کنم صدای مرگ زنده میشه. مفهومی که از مایعی بی جان ساخته شده و به پیش میاد و کم کم شکل و هیبت انسانی به خودش میگیره. تصمیم گرفتم آهنگ رو خاموش کنم و بگذارم صدای زنده ها رو فقط بشنوم. صدای آدمهایی که خون در رگ هاشون هست و به روشنی صدای من رو می شنوند. 

زندگی چقدر راحت میشد اگر می شد که به همه ی این ها فکر نکنیم.

پوووووف



احساس می کنم هیچکی ارزش خطوط رمانتیکو تو طول تاریخ درک نکرده. همیشه به عقب رونده شده. تازه تعاریفی هم که ازش ارائه شده بیشتر ارزششو آورده پایین تا ببره بالا.