اولین شب آرامش


به دلایل عجیبی توی اتوبوس نشستم. شهرک ولیعصر. و چقدر از کنجکاوی های مردمش خوشم میاد. از سرک کشیدن های زیرچشمی خانم های محلشون و از پیرمردی که سعی میکنه تمام آدرسی رو که میخوام کامل برام توضیح بده و مطمئن بشه که گم نمیشم. کوچه های قدیمی و باریک و سوگند ویگن رو که گوش میدم یکدفعه ....

حس میکنم بعد از مدتها آروم شدم. صدای مهربانش توی گوشم می پیچه. 

بر آن سیمای روشن که از چشمان تو افتاده ... 


چقدر ... چقدر دوست دارم این آهنگو ... چقدر دلم میخواد یکی باشه که تمام غروب رو قدم بزنیم و این آهنگو گوش بدیم. یکی که پیش از رفتنم از این شهر بدرقه راهم باشه و بهم امید بده. بهم دلداری بده. بهم نوید روزای بهتر رو بده. روزایی که خوبن و قراره پا به زندگیم بذارن. 


زین پس محزون و خاموشم .... بر دست باد پاییزی نشکفته پرپرم کرد ...


+ میرفتم که امانتی هامو از مریم بگیرم که تازه از گرگان اومده بود و تمام مدتی که در اتوبوس بودم حفره ای عمیق در دلم درست همینجا شکل میگرفت و آسمان تاریک و غم گرفته ی شب، ماه تابناک تنهایش را به من نشان میداد.



ظاهرا دختر همسایه حلیم آورده بود
باطنا یک کاسه شیطان رجیم آورده بود
نذر دارد یا نظر، اللهُ اعلم هرچه هست
بارکج را از صراط مستقیم آورده بود


.
.
.


داوینچی میگفت همیشه میشه از دل هر شکلی یه شکل دیگه رو بیرون کشید ... این شاید بخاطر اینه که هیچ اثری از بین نمیره بلکه در یک چرخه ی بی پایان یا یک جریانی که معلوم نیست انتهاش کجاست حرکت میکنه و پیش میره. شاید بعدها حتی ماهیتش هم عوض بشه اما فقط بخاطر اینه که الان بخشی از یک جریان بزرگتر شده.



+ گاهی فکر میکنم تغییر حتی میتونه یک اتفاق ناخواسته باشه. یک اجبار ناشی از گذر زمان. شاید بهرحال مجبوریم که تبدیل بشیم. و شاید همه ی این ناپایداری ها هم بخاطر همین باشه. اینهمه تزلزل .... واقعیتش فکر اینهمه تزلزلی که در جهان وجود داره منو میترسونه. اینکه حتی به یک حرف ساده هم نمیتونی اطمینان داشته باشی ...

این موضوع ترسناک نیست که تمام روابط دنیا هیچ استحکامی ندارن و هرآن امکان بهم خوردن تمامی عواطف در نهاد بشری وجود داره؟ اگر اینطور نیست پس چرا ما در آن واحد هم یک جنایتکار در درونمون پرورش میدیم و هم یک نماد نیکوکاری؟؟ غیر از اینه که هردوی اینها در هرلحظه قابل تبدیل شدن بهم هستند؟  گاهی فکر میکنم جهان تصمیم نداره دیگه چیز خوبی رو برای من باقی بگذاره. شاید مقصودش اینه که از منبر ایده آل گرایی خودم کمی پایینتر بیام و به ناپایداری های موجود رضایت بدم. بعضی وقتها فکر میکنم شایدم این پایان همه کارها باشه. رضایت دادن به سطحی پایینتر از حد عالی.







هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر ....









her+ بعدازظهر پنجشنبه ای


داشتم .... داشتم فیلم her رو نگاه میکردم و نتونستم میانه های اون قطعش نکنم ....

پیش خودم اعتراف کردم که همه ی مسیرهای تجریش و حتی تک تک مسیرهایی رو که قبلا پیاده روی کرده بودم رو فقط و فقط به این دلیل همراه با مریم پیاده روی کردم تا حضور آدمی به نام صاد رو که در گذشته ی چند ماهه ی من وجود داشت رو بتونم فراموش کنم.

من هیچوقت نتونستم احساسم رو درست تکمیل و بیان کنم. نمیدونم. شاید چون فرصتش نبود. شاید چون هیچ حضور واقعی نداشت. شاید چون من آدم خجالتی هستم. شاید چون زشت میدونستم این چیزا رو. شایدم ... شایدم چون

بیشتر ما آدما شبیه به بسته هایی هستیم که هرگز دیده و درک نشدیم. تئودور خیلی آدم خوشبختیه که یک نرم افزار هوشمند سعی در به چالش کشیدن تمام روابط خانوادگی و دوستانه اون داره و سعی میکنه تئودور رو به خودش بشناسونه. 

شاید چون صاد اصلا سعی نکرد بسته ی من رو ببینه و درک کنه و حتی پی به زیبایی که وجود داره ببره. میخوندم گاهی وبلاگشو و حتی پست های اخیرشو.

اعتراف میکنم تمام مدت صداش در سرم پیچ میخورد و نمیتونستم بین صدای اون که در سرم بود و صدای مریم که مدام سعی داشت بهم توصیه کنه که چطور خودمو ریکاوری کنم تمیز قائل بشم. گاهی حتی تصاویر برام تاثیر اشک آوری داشت. 

اعتراف میکنم قسمت دردآور قضیه برام اونجا بود که مریم با کلماتش کاری میکرد که توی ذهنم این سناریو نقش ببنده: یه آدمی برای فراموش کردن عشق قبلیش که بسیار بسیار دوستش میداشته و از دستش داده به سمت تو اومده و بارها و بارها برای تو از "او" حرف زده. از تصویر قشنگ الهامی که در ذهن داشته و چقدر دوستش داشته. تو می شنیدی و علی رغم این واقعیت شنیداری و تصویری مغزت دستور کاملا احساسی دیگه ای صادر کرده. یکی از دلایلش این بوده که تو تصویر اون چهره رو دوست داشتی و شنیدن آهنگ اون صدا مورد علاقه ت بود یا شایدم علایقشو شبیه میدیدی و خیلی چیزهایی دیگه ای که در ذهنت همه چیز اون رو مثل یک usb به بدنه ی خیالات تو متصل میکرد. حتی میتونم حس کنم که روحم بخش کوچکی از یک حس بزرگتر شده و تصویر این پازل بزرگ در من نمی گنجه. چون پیش از این هرگز صدا و تصویر آدمی که غایب باشه رو در تجسم خودم نداشتم. اما ترسناکترین قسمت سناریوی مریمگونه اونجایی شکل میگیره که میگه اون میخواسته الهام رو فراموش کنه نه اینکه بیاد و تو رو دوست داشته باشه. و تو انقدر احمقی که هنوز هم این رو نمی فهمی و هنوز نسبت به اون محبتی رو در قلبت نگه میداری.

+ همه ش منتظرم که دیگه بهش اهمیت ندم. هر روز و روزهای بعد از اون ... اما باز هم اهمیت میدم. باز هم بیدار میشم و حس روز قبلم فرقی نسبت به یازده ماه پیش یا حتی یکسال پیش نکرده و نباید اینجوری باشه. حتی یک ذره هم کمتر نشده و نباید. من نباید این شکلی باشم. 

+ نمیتونم هیچ کدوم از جملات بالا رو باور کنم. نه اینطوری نبوده. هیچوقت .... هیچوقت ....